بنام خدا
در یکی از روزهای سرد زمستون
پسری بدنیا اومد که از اکثر ادما متمایز بود
با صدای گریه هاش لبخند بر چهره ی پدر و مادرش نقش بست
اما با یک واقیعت
و اون سرخی که بر گونه هایش نمایان بود
گذشت سالها و پسرک برای تحصیل آماده ی به مدرسه رفتن شد
با ذوق و شوق کیفش را برداشت
و به سمت مدرسه حرکت کرد
پسرک دستپاچه بود و فراموش کرد بقیه پولش را از راننده ی تاکسی بگیرد
به مدرسه رسید
شادمان بود و بعد از وارد شدن به مدرسه
در گوشه ایی نشست
بعد از چند دقیقه صدای زنگ در آمد
و بچه ها در حیاط مدرسه جمع شدن
پسرک برای رفتن به کلاس لحظه شماری میکرد
اسمش خوانده
قلبش تند تند میزد
و مثل بچه های دیگر وارد کلاس شد
پسرک بر روی یکی از صندلی ها نشست
در کلاس قلقله ایی از صدای بچه ها بود
پسرک به بچه ها نگاه میکرد
منتظر یکی بود که در کنار او بنشیند و با او دوست شود
قلب پسرک باز هم تند میزد
البته پسرک خیلی خجالتی بود
همه ی بچه ها در جای خود نشستند اما نیمکت پسر یک جای خالی داشت
معلم وارد کلاس شد
نماینده کلاس : برپا
همه ی بچه ها از جای خود بلند شدن
معلم : لطفا بنشینید
معلم بعد از مقدمه ایی شروع به سوال کردن از بچه ها کرد
از تک تک بچه ها در مورد کار پدر و اینکه از کجا امدن سوال میشد
رسید به پسرک
معلم : چرا صورتت اینطور شده ؟
پسر ک که از این سوال معلم جا خورده بود سرش را رو به پایین کرد
و گفت : از بچگی با من بوده و بهش میگن ماه گرفتگی
نگاه و خنده های بچه ها پسرک آزار میداد ...
ادامه دارد
کلمات کلیدی: